روزی بود روزگاری بود...

ساخت وبلاگ
پنجشنبه هفته پیش داشتم آماده میشدم برم سر کار، گوشی رو که روشن کردم یه کم بعدش پیامش اومد؛ نوشته بود کله پاچه میارم و صبحانه نخور! خوشحال شدم و تشکر کردم. رفتم محل کار خیلی هم گرسنه بودم. مثل هر روز دیر اومد اما من منتظر موندم. فکر کردم صدام میکنه اما دیدم اومد تو اتاق، ظرف کله پاچه و نون و نارنج رو گذاشت و مثل خلافکارا رفت. کمی خوردم اما خیلی زیاد بود. زنگ زدم و پرسیدم با بقیش چیکار کنم گفت ولش کن درستش میکنم اما دیگه هیچ خبری ازش نشد تا ظهر که میخواست بره. خیلی بهم برخورده بود. انگار صدقه گرفته بودم. بهش گفتم اما طبق معمول انکار کرد. بهش گفتم دوستم نداری ولی مجبورم کرد حرفمو پس بگیرم. گفت شنبه یا دوشنبه بریم صدرا. گفتم شنبه باید برم آرایشگاه. گفت پس دوشنبه بریم. قبول کردم. بعدش گفت عصر بعد از کلاس بهت زنگ میزنم. مثل احمقا خوشحال بودم و منتظر تماسش اما هیچ خبری نشد. شب تا دیر وقت بخاطر تولد مریم رستوران بودیم اما زنگ نزد.  عصبی شدم. دوباره حس ابزار بودن بهم دست داد. دوشنبه مقاومت کردم و نرفتم. بعدش هم دوباره شروع کردم به غر و لند کردن و اونهم هرچقدر مظلوم نمایی کرد من کوتاه نیومد روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 19 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12

از پنجشنبه که رفت ازش بیخبر بودم. دیروز بهم زنگ زد و فقط احوالپرسی کرد. مثل احمقا خوشحال شدم، فکر کردم فراموش میکنیم. واسه امروز برنامه چیدم برم صدرا. صبح رفتم بالا و غیر مستقیم بهش رسوندم. کمی بهم ریخت ولی کاری نکرد.  حدودای 2 رقیب زنگ زد و بعدش هم گفت باید جایی برم و رفت. حالم بد شد. بغض تو گلوم پیچید. رفتم اونجا، هرکاری کردم نتونستم بیخیال بشم. کارهامو کردم و اومدم خونه. دانی پیشنهاد کافی شاپ داد و من قبول کردم ولی تو دلم نیست. گیج و عصبانی هستم. صبح همش یاد روزای اول بودم، روزایی که هنوز اعتراف نکرده بودم و خیلی دوستش داشتم. یادم افتاد که راحت تر بودم. کاش هیچوقت رو نشده بود و اینهمه عذاب و بدبختی در پی نداشت. امروز دیگه فهمیدم تصمیمش و گرفته و منم باید کنترل کنم و کوتاه نیام... روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 10 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12

دیروز صبح رفتیم ماموریت. کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم. ولی رفتارش سرد بود، بلاتکلیف بودم. وقتی برگشتیم یه مدت با هم تنها بودیم ولی جو خیلی سنگین بود و هیچ حرف به درد بخوری رد و بدل نشد بعدشم رفت تو اتاقش و منم که ناراحت شده بودم رفتم پایین. رفتارش انقدر توهین آمیز بود که حالم بد شد و نتونستم غذا بخورم. معدم درد بدی داشت. امروز وقتی اومد نشون دادم که مریضم و برام ناراحت شد. رفت جلسه و برگشت پیشم. قبل از اینکه بره کلاس باهاش حرف زدم. بهم گفت تو " ... روم"... گفتم یعنی چی و توضیح داد که خیلی بهش برخورده. منم دفاع کردم و آخرش جفتمون آروم شدیم. به نظرم نگاهش عوض شد. عصر هم بعد از کلاسش بهم زنگ زد و حالمو پرسید. اما ساعت 7 با دانی قرار داشتم. بعد از سه سال... هنوز جذاب بود. بهش گفتم بزرگ شدی و خندیدیم. خیلی یاد اون موقع ها افتادم. انگار نه انگار که دعوامون شده بود و کار به جاهای باریک کشیده بود.  شب عجیبی شد. فقط خدا کنه سوتی ندم. روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 17 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12

هفته پیش روز شنبه دیگه آشتی کرده بودیم. ظهرش میخواستم برم صدرا. واسم کباب ترکی گرفتن اومد کنارم و کمی خورد. گفت چرا منو نمیبری با خودت؟ گفتم تشریف بیارید. گفت کی و گفتم الآن اما استقبال نکرد. گفت سه شنبه با هم میریم و منم قبول کردم. یکشنبه نبودش اما تلفنی با هم حرف زدیم. یکشنبه شب باقیمانده کباب ترکی رو خوردم و دوشنبه به طرز فجیعی مسموم شدم و تا شب بالا میاوردم. خونه مریم هم نتونستم برم. سه شنبه هم بیحال بودم و قرار به هم خورد. پنجشنبه با هم بودیم. بد نبود ولی خوب هم نبود. شبش رفتم خونه مریم و ساعت یه ربع به یک بود که رسیدم خونه. قبلش هم شام خوردیم و خیلی عالی بود. امروز باز حرکات مسخره ازش دیدم. واقعا اگر بخاطر موقعیت کاری نبود دیگه واسه همیشه میذاشتمش کنار. از دانی هم خبری نیست. فکر میکردم دیگه بیشتر با هم میریم بیرون و کم کم از تنهایی درمیام، البته هنوزم امیدوارم ولی نمیدونم چی میشه. عصری رفتم کلاس حافظ و کمی حالم عوض شد ولی در کل خیلی ناراحتم... خیلیییییییی روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 9 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12

دیروز از صبح سراغی ازم نگرفت. باز زورم گرفته بود. وقت ناهار مسئول دفترش گفت بیا بالا ولی لج کردم و نرفتم بعدش اومد پایین و من که خیلی زورم گرفته بود قیافه گرفتم و ناراحت شد.  دانی واسه دیروز پیشنهاد سینما داده بود ولی ساعتهاش مناسب نبود واسه همین قرار شد بریم شام بخوریم. شام خوبی هم بود ولی اصلا خوشحال نبودم کنارش. بار اول زمان کم بود و فکر کردم تغییر کرده ولی دیشب دیدم هیچ تغییری نکرده. اصلا خجالت نکشید که من حساب کردم و بعدش هم تو ماشین لوس بازیهای اونموقع ها رو تکرار کرد. از خودم بدم اومد. دیگه رغبتی ندارم کنارش باشم یا باهاش بیرون برم. صبح پسرم اومد پایین. من پیش بچه ها بودم که اومد پیشم اما تنها نبود و اونم باهاش بود. جو طوری بود که بهش خندیدم. گفت بریم بالا و رفتیم. تو اتاقش بابت دیروز گله کرد و گفت که از من انتظار داره. منم گفتم اگر مهر و محبتی حس نکنم نمیتونم محبتی نثار کنم.  خلاصه امروز با هم خوب بودیم و البته واسه شنبه قرار صدرا گذاشتیم. خیلی خسته و خوابالو هستم.  روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 9 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12

طبق قرار قبلی امروز کار رو پیچوندم و رفتم صدرا. تو راه دیدمش اما تحویل نگرفت. گفت ندیدمت ولی باور نکردم. با هم رسیدیم. حالم خوب بود و آمادگی داشتم... یکم که گذشت گفت من دوتا تلفن بزنم. اولی به محل کار بود و دومی... دلم نمیخواست بشنوم، در اتاق رو بستم اما صدا کاملا واضح بود. نمیدونم چه گلی به سرش زده بود که این ذوق میکرد بعدشم بهش گفت شب باید جشن بگیریم. حالم داشت بهم میخورد داشتم بالا میاوردم اما نباید نشون میدادم. بهر سختی بود خودمو نگهداشتم و بعد از ظهر اومدم خونه اما صداش مدام تو گوشم بود. نمیدونم چی میشد اگر این تلفن لعنتی رو جلوی من نمیزد! هنوز حالم بده کلی با خدا حرف زدم و گله کردم فقط امیدوارم اینبار تحویلم بگیره وگرنه کاری میکنم کارستون... روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 8 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12

روز یکشنبه با سه تا از بچه ها رفتیم علوم پزشکی واسه عرض تسلیت به نیلوفر. وقتی برگشتیم یه جوری بود چندبار بهش گفتم و هربار یک جواب متفاوت داد. در کل سرد بود و منم سرد شدم.  عصر یکشنبه بعد از کلاس زبان وقتی رسیدم خونه خبردار شدم رییس جمهور دوره اول دانشجوییم فوت شده. نمیدونم چرا ترسیدم و استرس شدیدی گرفتم. زمزمه هایی از تعطیلی بود که تکذیب شد. دیروز هم یخ بود و دوست نداشتنی. دیشب دیگه کلافه شدم، موهامو بستم و قیچی کردم. حسابی کج و کوله شد ولی منم از رو نرفتم و ادامه دادم. امروز هم رفتم حمام و سشوارش کشیدم. زیاد بد نیست و خوبیش اینه که بلند میشه... تمرکز کردم رو موردی که حتما باید تا یک ماه دیگه اتفاق بیفته. روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 7 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12

دیروز یه جلسه مهم داشت وبعدش باید میرفت دانشگاه. قبل از رفتنش همه نشسته بودیم و حرف میزدیم که گفت شب تعطیلی قلبش درد گرفته و از شدت درد از خواب پریده. برق از سرم پرید، خیلیییی ترسیدم. سکوت کردم. تا شب همش تو فکرش بودم. دلم خیلی سوخت و بغض داشتم. شب به همکارم پیام دادم تا ازش خبر بگیره... امروز دیگه نتونستم تحمل کنم و جلوی خودش گریه کردم.  لعنت به این دنیای جهنمی... از همه چیزش متنفرم... از اینطرف مامان و بابا و از اونطرف هم ماجرای پیچیده من. خیلی سخته نگران کسی باشی که حامی کس دیگری هست. سخته نتونی بهش بگی چقدر نگرانشی. سخته نتونی بغلش کنی و آروم بشی... خیلی سخته. دارم دیوونه میشم دلم میخواد برم یه جایی و با صدای بلند گریه کنم. انقدری که آروم بشم و بتونم به این زندگی مسخره ادامه بدم که ای کاش تمام میشد. میون اینهمه آدم که تو دنیاست آخه چرا این؟ روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 12 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12